من قلب یخی نمیخواهم

ای کاش صفحه ی خشک روبروی تو بیان کند احساس لطیف و له شده ی مرا

 عاشقونه نگام نکن نزار دوباره بشکنم...

نزار تو این غروب سرد از همه چی دل بکنم ...

نزار صدای نفسات بغض صدامو بشکنه...

که این سکوت لعنتی تنها ترین حرف منه...

با نامهربونی نگات چشامو بارونی نکن...

واسه یه عشق بی دلیل قلبمو قربونی نکن...

نگاه سردمو ببین دیگه دل ازت نمیبره...

هیشکی واسه عاشق شدن قلب یخی نمیخره...

نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1398برچسب:,ساعت 17:21 توسط ستایش| |

من تو زندکیم خیلی چیزا از خدا خواستم اما نداد..

دلم به حرف بقیه خوش بود که میگفتن حتما میخواد بهترشو بهت بده...

بهترشم داد واقعا!!!

سرطان...

بار اول که فهمیدم مریضم خیلی ناراحت شدم که البته عادیه...!

اما الان... خوشحالم و دلم میخواد زودتر بمیرم.. میپرسی چرا؟؟؟

چون کم کم دارم از آریا جدا میشم. باور کنید من اینو نمیخوام اون میخواد و من نمیتونم کاری کنم...

نمیدونم چه اتفاقی داره میفته...

خدایا!!! میشنوی؟

من چه گناهی کردم که زندگیم اینطوریه؟ بنده ی خوبی نبودم برات؟

باشه قبول... ولی تو که خوبی.. کمکم کن...

 

نوشته شده در دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:46 توسط ستایش| |

 کوچیکتر که بودم آرزوهای خیلی زیادی داشتم...

یکی از اون آرزوها این بود که زودتر بزرگ بشم...خیلی واسم عجیب بود حرف بقیه...

آخه وقتی میفهمیدن که آرزوی من چیه نگام میکردن میگفتن خوش به حالت... کاش ما هم سن تو بودیم...!!!

با خودم میگفتم چرا آخه؟!؟!؟

من حسرت بخورم که مث اونا باشم و اونا حسرت اینو بخورن که مث من باشن...؟!

......

چند سالی گذشت و من بزرگتر شدم...هر سال که میگذشت من خوشحالتر میشدم که یک سال به عمرم اضافه شده...

ولی....

الان من حسرت میخورم وقتی یه بچه ی ۴ساله رو میبینم که تنها ناراحتیش اینه که نذارن کارتون ببینه...

حسرت میخورم وقتی گریه ی بچه ی دبستانی رو میبینم که فقط به خاطر گرفتن نمره ی ۱۹ تو املاست!!!

میبینید؟!!!

زندگی خیلی عجیب تر از اون چیزیه که ما تصور میکنیم...

از بین اون همه آرزوهایی که داشتیم تنها همین یه آرزو برآورده شد.. بزرگ شدیم و پشیمونیم که کاش به جای آرزو کردن چیزی که حتی بدون آرزوی ما اتفاق میفته یکم بچگی میکردیم...

این آرزو رو همه تو زمان بچگی دارن... وبعدشم حسرت و...

و این داستان همیشه ادامه دارد....

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:51 توسط ستایش| |

 من نمیدونم این فیلم کی قراره تموم بشه!!!

لامصب قسمت آخرم نداره...

خیلیا دوست ندارن ببینن اما مجبورن تا آخرین قسمت بشینن پاش...مث من..

بعضیا هم هستن که خودشون تمومش کردن...

خیلی سخته هر روز که از خواب بیدار بشی بدونی به اجبار باید فیلمی رو ببینی که حتی بازیگرای خوبیم نداره...فیلمی که هر لحظه اشکتو در میاره...

دوسش نداریا.. اما میدونی که شبا ساعت  ۱ یا ۲ باید حتما تکرارشو ببینی.. آخه خوابت نمیبره مجبوری...

همین روزا منم میرم جز اون بعضیایی که خودشون به فیلم پایان دادن....

آخه منم خسته شدم....

از این زندگی اجباری خسته شدم...

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:43 توسط ستایش| |

بعضی وقتا آدم انقد درد داره که نمیدونه بخنده یا گریه کنه!!!

تا میخنده یادش میاد که ای واااای باز شب شد حالا همه میخوابن و من...

اما دیگه اشک اجازه نمیده..روشو بر میگردونه تا کسی اشکاشو نبینه...

از یه طرف دیگه گریه میکنه یه دفعه بعد از ۲ساعت وسط گریه یادش میاد که چرا داره گریه میکنه... به خاطر همه ی خاطره های خوبی که حالا باید حسرتشو بخوره..

یهو میزنه زیر خنده... 

بعد از این عشق به هر عشق جهان میخندم

هر که آرد سخن از عشق به آن میخندم

روزی آنقدر دلم سوخت که خاکستر شد

بعد از این سوز به هر سوز دگر میخندم

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته به آن میخندم

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:22 توسط ستایش| |

 

خیلی خستمه...

انقد خستم که اگه همین الان بگن یه آرزو کن براورده میشه حتما آرزوی مرگ میکنم...

خدایا؟؟؟

واقعا چه اصراریه که من زندگی کنم؟!

ناشکری نمیکنم اما دیگه خسته شدم...

همه رو به اسم تو قسم میدم تورو به کی قسم بدم؟

خدایا... شرط نیستااا.. بزار بگن چه پر رو!!! اشکال نداره.. اما لطفا یا یکم خوشی بهم بده یا جونمو بگیر راحتم کن...

کی جز تو میدونه که من با چه حالی دارم تایپ میکنم.. حرفایی رو که گفتنش جرات میخواد..

شاید آدمش نیست تا گوش کنه و جرات بهونه باشه...

هه...! نمیدونم...

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:56 توسط ستایش| |

 کوچکتر که بودم به عروسکا حسودی میکردم...

به لباسای خشگلشون..به رژ لب خوشرنگی که روی لبای قشنگ و خندونشون بود..

همیشه آرزو داشتم مثل اونا باشم...

آهای عروسکا..

منو ببخشید که بیخودی حسودی میکردم..

الان که بزرگتر شدم خوب میفهمم خنده های روی لبتون که زیباییتونو چند برابر کردن اجباریه!!!!

الان دیگه حسودی نمیکنم بهتون... 

خنده های منم اجباریه..

ای کاش هیچ موقع آرزوی من این نبود..

نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:50 توسط ستایش| |

 وبلاگ من زیبا و پر محتواست؟!!!

هه...جالبه. من زیبایی نمیبینم اینجا.. 

همون اول گفتم اگه از نوشته هام خوشت اومد نگو چه قشنگ.. چه زیبا..

من دردامو اینجا مینویسم اینا همه یعنییی درد..

دیگه هم هیچ موقع نمینویسم جواب نداد...

سعی میکنم از ارزش خودم بنویسم..چون خودم هنوز باور ندارم که چه ارزشی دارم...

آره...دیگه میخوام یه آدم از خود راضی بشم..یعنی امیدوارم که بتونم.. 

شایدم مثل همیشه این حرفا یادم بره..

آریا جان..

امیدوارم  به نوشته ها هم توجه کرده باشی... وگرنه قالب که خیلی مهم نیست..

آدم این همه گریه میکنه و با گریه حرفاشو میزنه هیچکس محل نمیزاره ...

پس منم انتظار ندارم کسی با این حرفا درکم کنه.. آخه خودم نتونستم واقعا کسی رو درک کنم..

میدونی؟  اگه درک میکردم الان خودم اینطوری نبودم...

نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:30 توسط ستایش| |

 خوابم نمیبره نمیدونم الان داری چیکار میکنی ...

این وبلاگ یه جورایی شده آریا!!!

حرفایی که دلم میخواد به تو بزنم و اینجا میگم...

دلم خیلی تنگ شده یه دفعه.. چیکار کنم...

خودمو انگار چشم زدم...

دلم میخواد پیشم باشی..

خدایاااااا من اینو به کی بگم خب تو به حرفم گوش کن ...

فقط یه نیم نگاه کافیه به قرآن..  

آخه چقد از گریه کردن صدام بگیره و در مقابل سوال بقیه جواب بدم سرما خوردم..

چقد از این بغضم گلو درد داشته باشم و غرغرای بقیه رو بشنوم که باز حواست به خودت نبود و مریض شدی..

خدا خسته شدم دیگه... این چیزا رو نمیتونم تحمل کنم خیلی واسه من زود بود ... 

آ... خیلی دوست دارم..

نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,ساعت 3:47 توسط ستایش| |

 آخر شب شده...

امروز خوب بود دیروزم بد نبود.. آخه مثل همیشه دلم نگرفته بود.. دیشب چند قطره اشک اومد ولی مثل همیشه ناراحت نبودم. نمیدونم چرا؟!

واسه خودمم جالب بود یکمی خوشحالم. احساس میکنم که بالاخره آرامش اومده سراغم...

ولی خب به هرحال اینم زود میگذره ..

چیز دیگه ای ندارم که بنویسم ...  خدا میدونه فردا چه خبره!!!!

نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:59 توسط ستایش| |


Power By: LoxBlog.Com